سبحان جونمسبحان جونم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
بهار نازمبهار نازم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

سبحان جون و بهار نازم

تقدیم به گل قشنگم:بهار

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی                 و بهترین غزل توی دفترم باشی   خدا کند که ببینم عروس گل هایی                     خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی   تو آمدی که اگر روزگار من بد بود                         تو دست کوچک باران باورم باشی   بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد     &nb...
19 خرداد 1393

خانومی من

سلام بهار خوشگل مامان. عزیز دل من همیشه آرزو داشتم که یه دختر ناز مثل شما داشته باشم که خدا این خواستمو اجابت کرد و حالا من تو رو دارم که خیلی گل و عزیزی.دوستت دارم گل خوشبویم.     چند تا از عکسای ناز دخملم:                 ...
19 خرداد 1393

شب زیبا

سلام عزیزای مامانی. الان که دوتاتون خوابین تونستم بیام و بنویسم. دیشب بابایی که از سر کار اومد خیلی خسته بود اما من گفتم سبحانو ببریم ارایشگاه.اونم سبحان جونمو برد حمام با اعمال شاقه.آخه سبحان جونم شما خیلی با اب بدی مامانی و همش گریه میکردی. بعدشم بردیمت ارایشکاه که من به خاطر اجی پیاده نشدم اما از تو ماشین دیدم که خیلی جیغ میزدی اما مثل ماه شدی مامانی. اینم عکست:     بعدشم من یهو یه فکری به سرم زد دم یه کلینیک به بابا گفتم نگه داره و و با بهار رفتم تو.وقتی اومدم بیرون بابایی گفت چرا بهار جیغ میزد؟ منم گوشاشو نشونش دادم.آره بهار قشنگم تو دیگه یه دختر ناز شدی با دو تا گوشواره کوشولو.مبارکت باشه فرشته ناز م...
19 خرداد 1393

سفر مشهد

سلام خوشگلای من.امسال ماچهار نفر در تاریخ 25 فروردین 93 رفتیم مشهدوخیلی سخت بود اما خیلی هم خوش گذشت. اینم عکسای این سفر به یادموندنی                       ...
18 خرداد 1393

مرور خاطرات

سلام عزیز دل مامان.سبحان نازنینم.ببخش که دیر دارم واست می نویسم. از آغاز تولدت اتفاقای زیادی افتاده.تو خیلی پسر گل و نازی هستی فدات بشم. الان دقیقا 22 ماه و 3 روزته و 1 خواهر ناز داری.چند روز قبل تولد یک سالگیت من فهمیدم که دوباره خدا میخواد بهم یه فرشته نازو هدیه کنه. نمی خواستم تو رو از شیر بگیرم چون خیلی وابسته بودی بهش.تا 2 ماه هم مقاومت کردم اما آخرش تسلیم شدم چون برای هر سه تامون ضرر داشت.تو از بس که گلی خیلی راحت از شیر گرفته شدی فدات بشم. میخوام چند تا از عکس های نازتو تا الان بذارم.   اینجا 5 روزته و مامان جون واسه اولین بار بردنت حمام.     اینجا حدودا 12 روزته و واسه اولین بار برده بود...
17 خرداد 1393

آغاز بودن

سلام سبحان قشنگم. مامانی شما یک سال و ده ماه و سه روز پیش ساعت 9 صبح توی بیمارستان خانواده قدم های کوچیکتو روی این دنیا و چشم های مامان بابات گذاشتی. من چون دوست داشتم موقع به دنیا اومدنت شاهد همه چیز باشم بی حسی موضعی رو انتخاب کردم.آخه خیلی هیجان داشتم. عزیز دلم وقتی به دنیا اومدی صدای گریتو شنیدم و گریم گرفت آخی خیلی مظلوم گریه میکردی.تا اینکه یه خانوم پرستار مهربون شما رو گذاشت روی سینه من و آروم شدی.این قشنگ ترین لحظه زندگیم بود شاهزاده کوچک من. یادت نره عاشقتم. اینم عکس قشنگت چند ساعت بعد از تولد. ...
17 خرداد 1393
1